وب سایت اختصاصی سلام جمالی

مختصری از ماجرای ازدواج حضرت امام حسن عسگری علیه السلام با دختر پادشاه روم

مختصری از ماجرای ازدواج حضرت امام حسن عسگری علیه السلام با دختر پادشاه روم (مادر حضرت امام زمان (عج).

قسمت اول...
ابـن بابویه و شیخ طوسى به سندهاى معتبر روایت کرده اند از بشر  بن سـلیمان برده فروش که:
از شیعیان خاص امام على نـقـى و امام حسن عسگری (ع) و همسایه ایشان بود در شهر سُرَّ مَن راءى (سامرّا).
کـه روزى امام على نقى علیه السلام مرا طلب نمود، وفرمود شما پـیـوسـتـه مـحـل اعـتماد ما بوده اید و من تو را به خریدن کنیزى میفرستم ، پس نامه ای به لغت فرنگى نوشته و مهر شریف خود بر آن زدند و کیسه زرى دادند که در آن دویست و بیست اشرفى بـود، فـرمودند: متوجه بغداد شو و چـون کـشـتـیهاى اسیران به ساحل رسد جمعى از کنیزان در آن کشتى ها خـواهى دید، پس از دور نظر کن تا کنیزکى را که جامه حریر آکنده پوشیده است و از پس پرده به زبان رومـى از دیگران امتناع میکند.
و بـه لغت عربى می گوید بـه کسی از حاضران رغبت نـخـواهـم کـرد. پس در این وقت تو برو به نـزد صـاحـب کنیز و بگو و این نامه را به آن کنیز بده که بخواند.
بشر بن سلیمان گفت که آنچه حضرت فرموده بود واقع شد و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم.
وچون کنیز در نامه نظر کرد بسیار گریست و گفت به عـمـرو بـن یزید (برده فروش) که مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگندهاى عظیم یاد کرد که اگر مرا به او نفروشى خود را هلاک مى کنم ،
پـس زر را دادم و کـنـیـز را گرفتم در بازگشت، کنیز نامه امام را بیرون می آورد و مى بوسید.
پس من از روى تعجب گفتم نـامـه اى را مـى بـوسى که صاحبش را نمى شناسى ، کنیز گفت :
مـن مـلیـکه دختر یشوعاى ، فرزندِ قیصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون وصى حضرت عیسى علیه السلام است.
بـدان که جدم قیصر خواست که مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامى که سیزده سـاله بـودم پـس جـمـع کـرد در قصر خو از نسل حواریون عیسى و از علماى نصارى و عباد ایشان و تختى حاضر ساختند که در ایـام پـادشـاهـى خـود بـه انـواع جـواهـر مـرصـع گـردانیده بود و آن تخت را بر روى چـهـل پایه تعبیه کردند و بتها و چلیپاهاى خود را بر بلندیها قرار دادند و پسر برادر خـود را در بـالاى تـخـت فـرسـتـاد، چون کشیشان انجیلها را بر دست گرفتند که بخوانند بـتـهـا و چـلیپاها سرنگون و پاهاى تخت خراب شد و تخت بر زمین افتاد.
پـسـر بـرادر مـلک از تـخـت افـتـاد و بـى هـوش شـد، رنگهاى کشیشان متغیر شد. پس بزرگ ایشان به جدم گفت : اى پادشاه ! ما را معاف دار از چنین امرى که به سبب آن نُحوسَتها (بدبختی ها) روى نمود که دلالت مى کند بر اینکه دین مسیحى به زودى زائل گردد.
پـس جـدم این امر را به فال بد دانست و گفت که این تخت را بار دیگر بـرپـا کـنـید و چلیپاها را به جاى خود قرار دهید، و حاضر کنید بردار این برگشته روزگـار را کـه ایـن دخـتـر را بـه او تـزویج نماییم تا سعادت آن برادر دفع نـُحـوسَـت این برادر بکند،
چنین کردند و آن برادر دیگر را بر بالاى تخت بردند، و چـون کـشـیـشـان شـروع بـه خـوانـدن انـجـیـل کـردنـد بـاز هـمـان حـالت اول روى نمود. پس مردم متفرق شدند و جدم غمناک به حـرم سـراى بـازگـشـت و پـرده هـاى خـجالت درآویخت .
چون شب شد به خواب رفتم ، در خواب دیدم که حضرت مسیح و شمعون و جمعى از حواریین در قصر جدم جمع شدند و منبرى از نـور در همان موضع تعبیه کـردنـد کـه جـدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم بـا عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام و جـمـعـى از امـامان و فرزندان بزرگواران ایشان قصر را به قدوم خویش منور ساختند،
پس حضرت مسیح به استقبال حضرت خاتم الا نبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلم شتافت و دست در گردن مبارک آن جناب درآورد.
پس حضرت محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که یا روح اللّه ! آمده ایم که ملیکه فرزند وصى تو شمعون را بـراى ایـن فـرزنـد سعادتمند خود خواستگارى نماییم و اشاره فرمود به حـضـرت امـام حسن عسکرى علیه السلام ، فرزند آن کسى که تو نامه اش را به من دادى.
پس حضرت نظر افکند به سوى حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهانى به تو روى آورده ، پـیـونـد کـن رحـم خـود را بـه رحم آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم . پس شـمـعـون گـفـت کـه کـردم ، پـس هـمـگـى بـر آن مـنـبـر بـرآمـدنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم خطبه اى انشاء فرمودند و با حضرت مسیح مرا به حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام عـقـد بـسـتـنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم با حواریون گواه شدند، چون از آن خواب سعادت مـآب بـیـدار شـدم از بـیـم کـشـتـن ، آن خـواب را بـراى جـدم نـقـل نـکـردم و ایـن گنج رایگان را در سینه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشید فلک امامت روز بـه روز در کانون سینه ام مشتعل می شد و سرمایه صبر و قرار مرا به باد فنا می داد.

ادامه در قسمت بعد...

http://chaponashr.ir/jamali

ادامه ی ماجرای ازدواج حضرت امام حسن عسگری با دختر پادشاه روم ( مادر حضرت امام زمان (عج).

قسمت دوم...

تا به حدى که خوردن و آشامیدن بر من حرام شد و هر روز چهره ، کاهى مى شد و بدن مـى کـاهید و آثار عشق نهانى در بیرون ظاهر مى گردید، پس در شهرهاى روم طبیى نماند کـه مـگـر آنـکـه جـدم بـراى مـعـالجـه مـن حـاضـر کـرد و از دواى درد مـن از او سـؤ ال کرد و هیچ سودى نمى داد.
چـون از علاج درد من ماءیوس ماند روزى به من گفت : اى نور چشم من ! آیا در خاطرت چیزى و آرزویى در دنیا هست که براى تو به عمل آورم ؟
گفتم : اى جد من ! درهاى فرج بر روى خـود بـسـتـه مـى بـیـنـم اگـر شـکنجه و آزار از اسیران مسلمانان که در زندان تو اند دفع نمایى و بندها و زنجیرها از ایشان بگشایى و ایشان را آزاد کنى امیدوارم که حضرت مسیح و مـادرش عـافـیـتـى بـه مـن بخشند، چون چنین کرد اندک صحتى از خود ظاهر ساختم و اندک طـعـامـى تـنـاول نـمودم پس خوشحال و شاد شد و دیگر اسیران مسلمان را عزیز و گرامى داشـت .
پـس بـعد از چهارده شب در خواب دیدم که حضرت فاطمه زهرا علیها السـلام را بـه همراه حضرت مریم.
پس مریم به من گفت : این خاتون بهترینِ زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام اسـت . پـس به دامنش درآویختم و گریستم و شکایت کردم که امام حسن علیه السـلام بـه مـن جـفـا مى کند و از دیدن من ابا مى نماید، پس آن حضرت فرمود بگو:
( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) .

چـون بـه این دو کلمه طیبه تلفظ نمودم حضرت سیده النساء مرا به سینه خود چسبانید و دلدارى فـرمـود و گـفـت : اکـنـون مـنـتـظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوى تو مى فرستم . پس بیدار شدم و آن دو کلمه طیبه را بر زبان می راندم.
بشر بن سلیمان گفت : چگونه در میان اسیران افتادى ؟ گفت : مرا خبر داد امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام در شـبـى از شـبـهـا کـه در فلان روز جدت لشکرى به جنگ مسلمانان خواهد فـرسـتاد، پس از عقب ایشان خواهد رفت ، تو خود را در میان کنیزان و خدمتکاران بینداز به هیئتى که تو را نشناسند و از پى جد خود روانه شو و از فلان راه برو. چنان کردم طلایه لشـکـر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسیر کردند.
بشر گفت : این عجب است که تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نیک مى دانى ؟ گفت : از بـسـیارى محبتى که جدم نسبت به من داشت مى خواست مرا به یاد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مـتـرجـمى را که زبان فرنگى و عربى هر دو مى دانست مقرر کرده بود که هر صبح و شام مى آمد و لغت عربى به من مى آموخت تا آنکه زبانم به این لغت جارى شد.
بشر می گوید که من او را به خدمت امام على نقى علیه السلام رسانیدم ، حـضـرت کـنـیـزک را خـطاب کرد که مى خواهم تو را گرامى دارم ، کدام یک بهتر است نزد تـو، ایـنـک ده هـزار اشـرفـى بـه تـو دهم یا تو را بشارت دهم به شرف ابدى ؟
گفت : بشارت به شرف را مى خواهم و مال نمى خواهم .
حضرت فرمودند که بشارت باد تو را بـه فـرزنـدى کـه پـادشـاه مـشـرق و مـغـرب عـالم شـود و زمـیـن را پـر از عدل و داد کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.
گفت : این فرزند از کى به وجود خـواهـد آمـد؟
فـرمـود: از آن کـسـى که حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم تو را بـراى او خـواسـتـگارى کرد.
سپس از او پرسید که حضرت مسیح و وصى او تو را به عقد کـى درآورد؟ گـفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسکرى علیه السلام.
حضرت فرمود که آیـا او را مـى شـنـاسـى ؟
گـفت : از آن شبى که به دست بهترینِ زنان مسلمان شده ام شبى نـگـذشـته است که او به دیدن من نیامده باشد.
پس حضرت، کافور خادم را طلبید و گفت : بـرو و خـواهـرم حـکـیـمـه خـاتـون را طـلب کـن .
چون حـکـیـمـه داخـل شـد حـضـرت فـرمـود کـه ایـن آن کـنیز است که مى گفتم.
حکیمه خاتون او را در بر گـرفـت و بـسـیـار نـوازش کـرد و شـاد شـد.
پـس حـضـرت فـرمـود کـه اى دخـتـر رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم او را ببر خانه خود و واجبات و سنت ها را به او بیاموز که او زن حسن عسکرى و مادر صاحب الامر علیه السلام است .

http://chaponashr.ir/jamali
منبع:
منتهی الامال/شیخ عباس قمی.
قسمت اول در بـیـان ولادت بـا سـعـادت حـضـرت صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام واحـوال والده مـاجـده آن/


بازگشت به آرشیو مطالب