قصه ی یک سیب
ترجمه ی جواد نعیمی
مرد، از کنار رودخانه ی پرآبی می گذشت که ناگهان چشمش به سیب درشت و قرمز رنگی افتاد که بر روی آب، شنا ور بود. بی درنگ خم شد، آن را برداشت و بویید. سپس با اشتهای تمام، ان را خورد. اما یک باره به فکر فرو رفت و با خودش گفت: راستی، چه گونه من این سیب را خوردم، درحالی که از صاحب آن اجازه نگرفته بودم؟! سپس به خاطر انجام کاری که از خودش انتظار نداشت، به ملامت کردن خویش پرداخت . ان گاه به نظرش رسید بهتر است بر خلاف جریان آب حرکت کند و پیش برود، شاید بتواند صاحب سیب را پیدا کند و به خاطر خوردن آن، از او رضایت بطلبد. او، مسافت نسبتا زیادی را پیمود تا سرانجام به باغ سبی رسید. پیش تر رفت و صاحب باغ را دید. او چهره ای همانند نیکوکاران داشت، مرد، روبه وی کرد و گفت: سیبی را برروی آب رودخانه دیدم. آن را برداشتم و خوردم. سپس راه زیادی آمدم تا به این جا رسیدم و فهمیدم که آن سیب، مال شما بوده. اکنون می خواهم که از من راضی شوی! صاحب باغ پاسخ داد: نه! به هیچ وجه راضی نمی شوم! مرد، گفت:من حاضرم قیمت آن سیب را بپردازم. حاصب باغ بازهم موافقت نکرد! پس از اصرار و التماس زیاد مرد، صاحب باغ حاضر شد به یک شرط رضایت بدهد. مرد جوان پرسید: شرط شما چیست؟ صاحب باغ پاسخ داد: می دانی؟! من ، یک دختر کور، کر، لال و شل دارم. اگر با او ازدواج کنی، رضایت می دهم وگرنه، نه! مرد، دید هیچ راهی جز موافقت با خواسته دشوار صاحب باغ، برای جلب رضایت او ندارد، به خاطر ایمانی که داشت به این کار، تن در داد. درحالی که از کار خودش پشیمان شده بود و برای بلای بزرگی که یک سیب برایش به وجودآورده بود، به درگاه خداوند توبه و استغفارمی کرد. باری، ماجرا؛ همان گونه که صاحب باغ می خواست ادامه یافت. خطبه ی عقد خوانده شد و مرد جوان با دختر ازدواج کرد. در این میان، هنگامی که مرد، با عروس روبه رو شد، با کمال تعجب؛ دختری را در برابر خودش دید که بینهایت زیبا بود و خوش قامت! مرد جوان، بی درنگ به یاد توصیفهای پدر عروس، از ویژگی ها و نقایص دخترش افتاد. این بود که با شتاب، از اتاق بیرون دوید. زیرا گمان می کرد که اشتباهی پیش آمده و ممکن است مشکل دیگری برایش پیش بیاید. در همین زمان، چشمش به پدر دختر افتاد که گویا در انتظار دیدن او بود. پدر دختر، لب خندی زد وگفت: خیر است، کجا می روی؟! مرد جوان پاسخ داد: دختری که وصفش را از شما شنیدم، کسی نبود که هم اکنون در آن اتاق است! پدر عروس پاسخ داد: چرا، همان است. خود اوست! من، وقتی جدیت تو را برای جلب رضایت من، آن هم برای سیبی که از باغ من به داخل آب افتاده و مسافت زیادی از این جا، دور شده؛ دیدم، فهمیدم تو همان جوانی هستی که از مدت ها پیش، انتظارش را می کشیدم تا این دختر نیکوکار و با ایمانم را به او بدهم. اما اگر به تو گفتم که او نابینا و لال است، برای این بود که او هرگز به نامحرم نگاه نکرده و با مرد بیگانه سخن نگفته. اگر گفتم او، شل است به این جهت بود که او هرگز برای پرسه زدن در کوچه ها و خیابان ها، از خانه بیرون نرفته و سرانجام، اگر گفتم که او ناشنواست به این سبب بود که او هرگز گوش به غیبت و موسیقی نسپرده است. اکنون بگو ببینم،آیا چنین دختر پاک و با ایمانی، شایسته ی جوان متدینی مثل تو نیست؟! بدین گونه، آن دو جوان دین دار و پاک دامن، با شادمانی به خیر و خوشی با هم ازدواج کردند. نتیجه این پیوند مبارک و فرخنده هم، به دنیا آمدن فرزندی با تقوا و انسانی فرهیخته و والا بود که دوستدار پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به شمار می آید و معروف است که بارها توفیق زیارت و دیدار مولا امام زمان عج را به دست آورده و او کسی نیست جز عالم بزرگوار شیخ احمد اردبیلی که به مقدس اردبیلی یا محقق اردبیلی معروف شده و دارای آثار ارزشمندی از جمله کتاب حدیقه الشیعه است.
|