وب سایت اختصاصی استاد جواد نعیمی

در سایه ی دیوار باغ


در سایه‌ی دیوار باغ

هواى مدينه به شدت گرم است و اشعه‏ ى آفتاب مثل نيزه بر بدن فرو مى‏ رود. هر؛ ره‌گذرى، راهى مى‏ جويد تا از تابش سوزنده‏ ى آفتاب در امان بماند. او هم سايه‏ ى ديوار باغى را گرفته و هم راه آن پيش مى‏ رود، ناگهان با غلام سياهى روبه رو مى‏ شود كه در سايه‏ ى ديوار باغ نشسته، سفره‏ اى پيش روى خود گشوده و از گِرده‏ ى نانى كه در سفره دارد، لقمه‏ اى مى‏ خورد و لقمه‏ اى به سگى كه در برابرش ايستاده مى‏ دهد.
برادرم، حسن مجتبى علیه‌السلام هنگامى كه به نزديك آن غلام مى‏ رسد، سلام مى‏ كند و با لب‌خندى‌كه بر چهره‏ اش مى‏ درخشد، از وى مى‏ پرسد:
- نان ات را به اين حيوان مى‏ دهى، خودت گرسنه نمى‏ مانى ؟
مرد، آهى مى‏ كشد و مى‏ گويد:
- چه كنم آقا؟! ديدم اين جا ايستاده و به من نگاه مى‏ كند. خجالت كشيدم كه نانم راتنها بخورم. تازه، من مى‏ توانم گرسنگى را تحمل كنم، امّا اين حيوان نمى‏ تواند. سر و صدا به راه مى‏ اندازد و بچّه‏ ها را مى‏ ترساند!
برادرم به غلام آفرين مى‏ گويد و از او مى‏ پرسد:
- حالا، تو در اين جا، چه كار مى‏ كنى؟
پاسخ مى‏ دهد:
- اين باغ مال فلان شخص است. من برده‏ ى اويم و برايش كار مى‏ كنم.
برادرم امام حسن علیه السلام به او می فرمايند:
- بسيار خوب، همين جا باش كه با تو كار دارم. خيلى زود بر مى‏ گردم.
حضرت مجتبى علیه السلام پس از اين گفت وگو، بى درنگ به سراغ صاحب باغ مى‏ رود و غلام را از وى مى‏ خرد. صاحب باغ مى‏ پرسد:
- مى‏ خواهيد با او چه كنيد؟
برادرم پاسخ مى‏ دهد:
- سرمايه‏ اى در اختيارش مى‏ گذارم و در راه خدا آزادش مى‏ كنم.
صاحب باغ كه مهربانى و بزرگوارى برادرم را مى‏ نگرد، به او مى‏ گويد:
- پس... پس من هم باغ ام را به او مى‏ بخشم تا همه بدانند كه «نيكى»، نيكى پديد مى‏ آورد!
به اين ترتيب، به همت برادر عزيزم، آن غلام با دلى شاد و لبى خندان آزاد مى‏ شود و مثل پرنده‏ اى كه از قفس رها شود، به باغى مى‏ نگرد كه حالا ديگر صاحب آن باغ، خود اوست!

برشی از کتاب قصه‌های زندگانی امام حسن مجتبی علیه‌السلام نوشته‌ی جواد نعیمی


بازگشت به آرشیو مطالب