در سایهی دیوار باغ
هواى مدينه به شدت گرم است و اشعه ى آفتاب مثل نيزه بر بدن فرو مى رود. هر؛ رهگذرى، راهى مى جويد تا از تابش سوزنده ى آفتاب در امان بماند. او هم سايه ى ديوار باغى را گرفته و هم راه آن پيش مى رود، ناگهان با غلام سياهى روبه رو مى شود كه در سايه ى ديوار باغ نشسته، سفره اى پيش روى خود گشوده و از گِرده ى نانى كه در سفره دارد، لقمه اى مى خورد و لقمه اى به سگى كه در برابرش ايستاده مى دهد.
برادرم، حسن مجتبى علیهالسلام هنگامى كه به نزديك آن غلام مى رسد، سلام مى كند و با لبخندىكه بر چهره اش مى درخشد، از وى مى پرسد:
- نان ات را به اين حيوان مى دهى، خودت گرسنه نمى مانى ؟
مرد، آهى مى كشد و مى گويد:
- چه كنم آقا؟! ديدم اين جا ايستاده و به من نگاه مى كند. خجالت كشيدم كه نانم راتنها بخورم. تازه، من مى توانم گرسنگى را تحمل كنم، امّا اين حيوان نمى تواند. سر و صدا به راه مى اندازد و بچّه ها را مى ترساند!
برادرم به غلام آفرين مى گويد و از او مى پرسد:
- حالا، تو در اين جا، چه كار مى كنى؟
پاسخ مى دهد:
- اين باغ مال فلان شخص است. من برده ى اويم و برايش كار مى كنم.
برادرم امام حسن علیه السلام به او می فرمايند:
- بسيار خوب، همين جا باش كه با تو كار دارم. خيلى زود بر مى گردم.
حضرت مجتبى علیه السلام پس از اين گفت وگو، بى درنگ به سراغ صاحب باغ مى رود و غلام را از وى مى خرد. صاحب باغ مى پرسد:
- مى خواهيد با او چه كنيد؟
برادرم پاسخ مى دهد:
- سرمايه اى در اختيارش مى گذارم و در راه خدا آزادش مى كنم.
صاحب باغ كه مهربانى و بزرگوارى برادرم را مى نگرد، به او مى گويد:
- پس... پس من هم باغ ام را به او مى بخشم تا همه بدانند كه «نيكى»، نيكى پديد مى آورد!
به اين ترتيب، به همت برادر عزيزم، آن غلام با دلى شاد و لبى خندان آزاد مى شود و مثل پرنده اى كه از قفس رها شود، به باغى مى نگرد كه حالا ديگر صاحب آن باغ، خود اوست!
برشی از کتاب قصههای زندگانی امام حسن مجتبی علیهالسلام نوشتهی جواد نعیمی
|