وب سایت اختصاصی استاد جواد نعیمی

کجا می خواهی بروی؟


کجا می‌‌خواهی بروی؟
جواد نعیمی

لباس‌هایم را به سرعت می پوشم، حالا باید موهایم را شانه کنم. توی آینه می‌بینمت. پشت سرم ایستاده‌ای و زبان می ریزی که :
- چه قدر عجله داری ؟ خیره ان شاءالله. کجا؛ به سلامتی؟!
نگاه عاقل اندرسفیهی به تو می اندازم و پاسخ می‌دهم:
- چه‌کار داری؟ همون جا! همون جایی که همیشه می رم.
مثل یک بچه گربه از پشت سرم می پری، می‌‌آیی روبه رویم می‌ایستی. چشم توی چشم‌هایم می چرخانی و با پررویی می گویی:
- لازم نکرده بری.
بادست اشاره می‌کنم که بروی کنار و می‌گویم :
- به تو مربوط نیست. هر وقت دلم بخواهد بروم، می‌روم !
بی پروا؛ می‌گویی:
- به همین راحتی؟ خیال ورت داشته. مگه من می‌ذارم؟ این تو بمیری از اون تو بمیریا؛ نیس دیگه!
با عصبانیت، سرت داد می زنم:
- صبر کن ببینم! اصلا تو کی هستی که بخوای واسه‌ی من خط و نشون بکشی؟!
رگ گردن می جنبانی و می‌گویی:
- آن روی مرا بالا نیاور! حرف دهنت را بفهم! بعد هم با غیظ؛ نگاهی به من می اندازی و می نالی:
- کم که از تو نکشیده‌ام ! کم، که بی محلی و نا فرمانی ندیده‌ام. نه؛ بگو ببینم کم از تو حرف شنیده‌ام؟ کم توی سرم زده‌ای ؟ کم تحقیرم کرده‌ای؟ نه !این دفه دیگه نمی‌زارم این قدر منو بازی بدی و...
بالحنی تمسخر آمیز، حرفت را قطع می‌کنم و می‌گویم:
- اگه تونستی نذار!
ظاهرا؛ چاره‌ای غیر از این نداری که ازدرِخیر خواهی وارد شوی و بگویی:
- ببین، من واسه‌ی خودت می‌گم. واقعا دلم به حالت می سوزه. آخه بازم می‌خوای بری وقتِ تو تلف کنی؛ که چی بشه؟ لابد باز می‌خوای بری اون جا؛ بشینی و به قول معروف قدری زاری و زرمه‌‌کنی. کمی آب‌غوره بگیری، هی عز و التماس کنی. سرِآخرهم؛ دست ازپا درازتر برگردی! خب؛که چی بشه آخه؟!
دست از دهانم برمی دارم، خشم‌گینانه و باصدای بلند فریاد می‌کشم:
- اصلا به تو چه؟! این که کجا برم، کجا بیام، چه جوری برم ،چه جوری بیام، اینا همه‌اش به خودم مربوطه؛ نه به تو. فهمیدی یا نه؟! فقط به خودم مربوطه.
شاید دلت می‌خواهد بگویی: نه خیر به منم مربوطه، اما انگار احتیاط می‌کنی و با درماندگی؛ زار می‌زنی:
- آخه من که می‌دونم. یعنی چندبار ازخودت شنیده‌ام. بازم می ‌ری، رو می‌ندازی، آبرو گرو می‌ذاری، کلی تقاضا و درخواست می‌کنی، یه عالم آه و ناله سرمی ‌دی، قربون،صدقه می‌ری. اماآخرش چی، هیچی! دست از پا درازتر، بر می‌گردی. حالا کاش یه بار، فقط یه بار می‌یومدی و می‌گفتی یه نتیجه‌یی هم گرفته‌ای، یا به مراد دلت رسیده‌ای!
با نگاهی سرتاپایت را وراندازمی‌کنم، سری تکان می‌دهم و‌می گویم:
- اصلا تو از این حرفا، چی می‌فهمی؟! ازقصد وغرض من و امثال من چی می دونی؟ تو، همه‌چی رو ظاهری می‌بینی بی‌چاره! مراد اصلی دل من، فقط رفتن و دیدن و رسیدنه. خب چه‌کار کنم؟ اینارو که تو دیگه نمی‌فهمی!
پوزخندی می‌زنی ومی‌غری:
- نه، بابا؛ امروز مث این که توپت خیلی پره.
شانه‌ای بالا می تکانم وپاسخ می‌دهم:
- چه پر؛ چه خالی! تو هرچی می خوای حساب کن. وسوسه‌های تو؛ دیگه برام کاملا عادی و تکراری شده. می‌دونم؛ فقط می خوای کاری کنی که از رفتن بمونم. اما، بدون که کور خوندی!
به چشم‌هایت نگاه می‌کنم و به چهره‌ات؛ که نشانه‌های درماندگی‌،کاملا درآن ‌ها، مشهود است.
آه بلندی می‌کشی و می‌گویی:
- من که نمی‌گم اصلا نرو! میگم حالا دیر نمی‌شه. این‌قدر عجله چرا؟ امروز نشد فردا، فردا نشد؛ یه روز دیگه، یه هفته‌ی دیگه، یه ماه دیگه... آخه من که بدِ تو رو نمی‌خوام.
نمی ‌گذارم حرفت را ادامه بدهی، می‌گویم:
- پس چرا این قدر، وسوسه وتلاش می‌کنی،که مانع کارِ درست ِآدم بشی؟ اگه ریگی به کفش نداری، چرا این‌قدر واسه‌ام کرکری می‌خونی؟!
برآشفته می‌شوی و با دستپاچگی می‌گویی:
- صبرکن ببینم. خیلی تند نرو! مگه فکرمی‌کنی همه‌ی کارای تو، درسته ؟
با خون‌سردی، می‌گویم:
- نه! من هیچ وقت چنین ادعایی ندارم. منم آدمم. منم ممکنه بعضی وقتا،اشتباه بکنم. اما تو خودت چی؟ تو کاملا پاک و معصومی و هیچ گناهی نداری؟
باز از درِ دیگری وارد می شوی و بالحنی دل سوزانه؛ می‌گویی:
- ببین عزیزم....
اجازه نمی دهم ادامه بدهی. بی درنگ پاسخ می دهم:
- خواهش می کنم دیگه حرفی نزنی! نقش بازیای تو رو؛ فوت آبم! دیگه حنات برای من رنگی نداره! می دونم که هربار، به شکلی؛ زورمی زنی تا منو از رفتن بندازی. ولی این رو : من، بیدی نیستم که با این بادا، بلرزم و از کاری که اون رو درست می‌دونم ، دست بدون دارم. خاطرت، کاملا جمع باشه!
باز هم نقش یک آدم دل‌سوز را بازی می‌کنی و می‌گویی:
- هر کار می‌خوای بکن! من اگه چیزی می‌گم فقط از روی دل‌سوزیه.
نفس عمیقی می‌کشم، زل می زنم به چهره‌ات؛ که باران درماندگی و کلافگی؛ از آن می‌بارد. آن وقت می‌گویم:
- ببین! بذار خیالت رو راحت کنم. مطمئن باش هرچی زور بزنی؛ ها! نمی‌تونی جلو دارم بشی. آخه عشق، اون قدر نیرومند هست که هر مانعی رو از سرِ راه عاشق برداره. خب منم؛ یه عاشقم دیگه ...
می پری توی حرفم و با عصبانیت می‌گویی:
- به جهنم! هر غلطی که می‌خواهی بکن!
مهلتت نمی‌دهم. بی درنگ، می‌گویم:
- هر کاری دلم بخواهد می‌کنم. اما اصلا نمی‌گذارم که تو غلط زیادی بکنی.
می بینم که سرت را پایین انداخته‌ای و کم‌کم می خواهی خودت را کنار ‌بکشی! حالا دیگر موهایم مرتب شده اما چون به شدت از دست تو، دل پری پیدا کرده‌ام، شانه را به جای آن که به کناری بگذارم، با عصبانیت به سوی تو پرت می‌کنم. صدای برخورد شانه با آینه مرا به خود می‌آورد. با خوش‌حالی راهی می‌شوم. ساعتی بعد، احساس می‌کنم این بار، حرم رنگ و بو و جاذبه‌ی دیگری برایم دارد. نمی‌دانم چرا این بار، زیارت هم بیش‌تر؛ به دلم می‌چسبد!


بازگشت به آرشیو مطالب