پس، با خدای خویش؛ پیمان بستم که دیگر آزاری به زائران مولا نرسانم و با آنان به نیکی رفتار نمایم. از آن پس هم؛ هرگاه گرهی در کارم پیدا می شد و دشواری و گرفتاری برایم پیش می آمد، به زیارت آن مشهد شریف، می شتافتم و در آن جا با خداوند راز می گفتم و نیاز می طلبیدم و به برکت وجود صاحب آن مزار مقدس، هربار هم؛ به خواستههای خودم می رسیدم.
راوی که غرق شنیدن سخنانم شده بود، دستمالی از جیبش بیرون آورد،تا اشکهایش را از گوشهی چشمانش؛ پاک کند. من هم افزودم: اتفاقا در یک شب جمعه که این ماجرا را برای حاکم رازی هم، باز می گفتم، او که قصد داشت به زیارت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام برود، با شنیدن این قصه، اشتیاقش برای رفتن؛ فزونی یافت و به هنگام خداحافظی اش با من، با دیدگانی تر به او گفتم: سلام مراهم به پیشگاه آقایمان برسان و از ایشان بخواه که ما را نیز بطلبد.به مولا بگو که ما را هم ضمانت بفرماید! وقتی هم که حاکم از من دور می شد، احساس می کردم که دل مرا نیز با خودش می برد!
در این هنگام، با دیدن اشکهای عشق و اشتیاق راوی؛ دیدگان من هم بارانی شد. لختی هم، راوی گریست و من گریستم. من گریستم و راوی گریست!
از کتاب پناهندهها ( مجموعه داستانهای رضوی) نوشتهی جواد نعیمی
|