پناهندهها
نشستم رو به رویش و زل زدم به صورتش. به چشمهایم نگاهی انداخت و همین که برق اشتیاق را در آن شعله ور دید، زبان گشود و این گونه روایت کرد؛ راوی:
سرورم گفت: همین که چشمم به او افتاد، دلم به شدت لرزید و دیگر نتوانستم نگاه و دل از او؛ برکنم! این بود که در پیاش روانه شدم. به ناز می خرامید و می رقصید و می جهید و مرا با عشق به دنبال خویش می کشید. تصمیم گرفتم هر طور که شده به دستش بیاورم. پا قرص کردم، تیز تک را؛ هی زدم و به تاخت دنبالش کردم. آن تعقیب و گریز، شور و هیجانی ویژه به قلبم بخشید و تپش آن را افزون ساخت. تاختم و تاختم تا این که مقصودم را یافتم و او را به دام انداختم. تلاشها کرد تا از چنگم رهایی یابد؛ اما مگر من می گذاشتم که بگریزد و زحماتم را هدر بدهد؟
دست و پایش را محکم بستم و انداختمش روی اسبم. دیگر؛ غزالک دربند، تسلیم تقدیر شده بود! به راه زدم و اسب تازاندم. هنوز اندک مسافتی را بیشتر نپیموده بودم که از پشت سرم، صدایی شنیدم. شگفت زده، سر چرخاندم. ماده غزالی را دیدم که نالهای سنگین؛ در سینه داشت و التماسی پنهان در دیده! حس کردم که مادر غزالک من است.اما چندان به روی خویش نیاوردم و به راهم ادامه دادم.
کمی بعد، دوباره همان صدا، دوباره همان نگاه، دوباره همان التماس، دلم را به شدت تکان داد! بازهم بی اعتنا به همهی اینها، اسب تاختم! برای بار سوم؛ که ناله و نگاه و التماس توأم با خستگی از سوی غزال، در فضا پخش شد، دلم به سختی لرزید. کاملا زمین گیر شده و از رفتار باز ماندم. لجام اسب را کشیدم. حیوان، شیههای کشید و ایستاد. بی درنگ پایین پریدم. دست و پای غزالک را گشودم و بامهر و خرسندی او را به سوی مادرش رها کردم. ناگهان، انگار خستگی از تن ماده آهوی رنج دیده گریخت! آسوده خاطر شد. در نگاهش برقی از شادمانی توأم با سپاسگزاری موج می زد. نفس راحتی کشیدم. احساس آرامش وجدان کردم و دلآرام، به خانه باز گشتم. همان شب در رؤیایی شگفت، بزرگ مردی را دیدم. او مژدهام داد که به پاس مهرورزی امروز خویش؛ فرداهای بهتری را پیش رو خواهی داشت.
راوی، دیدگان شگفت زدهام را رصد کرد و ادامه داد:
سرورم سبکتکین گفت: چندی پس از این ماجرا، هنگامی که لباس پادشاهی می پوشیدم، هیچ شک نکردم که این، تعبیر رؤیای آن شب من است!
راوی که از سخن گفتن باز ایستاد، نگاهی به من افکند و افزود: آیا درست می بینم؟ این شبنم اشک است بر روی و دیده ی ابو منصور عبد الرزاق طوسی؟!
سری تکان دادم، نفسی عمیق کشیدم و پاسخ دادم: آری. و از قضا؛ من نیز حکایتی دارم بسیار شگفتیآور و خاطره انگیز! از یکی ازاین غزال های نازنین! و تو که ماجرا می گفتی انگار؛ آن غزال، در دل من غزل می خواند!
این بار، راوی؛ با اشتیاقی فراوان؛ چشم به دهان من دوخت و بر زبان آورد که: ماجرای ابومنصور با غزال هم باید شنیدنی باشد. من، سراپا گوشم.
آهی کشیدم و به زبانم اجازه دادم که بگوید:
شرمم باد که در روزگار جوانی از سر نادانی و نا آگاهی نسبت به مولا علی بن موسی علیه السلام و مزار او، نظر خوبی نداشتم و از این بدتر؛ این که راه را بر زائران مشهد او می بستم وآنچه را که آنان داشتندبه غارت می گرفتم. در همان زمان، روزی به شکار رفته بودم که ناگهان تصویری از یک غزال زیبا و دل ربا؛ در قاب چشمانم نشست. بر آن شدم که او را شکار کنم. یوزم را بر انگیختم و در پی او فرستادمش. غزال با مهارتی خاص، می جست و می گریخت و یوز با شتابی تمام، در پی او می دوید. آن دو می پریدند و می جهیدند و من نیز به دنبال آنها، پی گیر ماجرا بودم. تعقیب و گریز؛ همچنان، ادامه داشت، تا این که آهو، رو؛ به زیارتگاه علی بن موسی علیه السلام نهاد و در کنار دیوار مزار ایستاد. شگفتا که یوز تا چند قدمی آهو پیش رفت، اما در آن جا؛به زمین، میخکوب شد!گویا که هیچ اراده و توانی برای حرکت نداشت. همین که غزال تکانی به خود می داد و می خواست فرار کند، یوز؛ آماده ی حمله می شد و هنگامی که آهو به دیوار می چسبید و به آن پناهنده می شد، یوز از رفتار باز می ماند! در این میان، من؛ شگفت زده به آن منظره می نگریستم، که ناگهان دیدم آهو از شکاف دیوار به درون خزید. بی درنگ به آن سو شتافتم و در آن جا پیر مردی را دیدم که به فرآن خواندن نشسته. پرسیدم: پدر جان! این آهوکه به درون آمد، چه شد و کجا رفت؟ قاری، دستی به ابروهای سفید و پر پشتش کشید، نگاهی به من انداخت، سری تکان داد و گفت: من که آهویی در این جا ندیدهام! اما من که به چشمهای خودم؛ اعتماد کامل داشتم، بیشتر به کاوش پرداختم و با دیدن نشانههایی همچون رد پاهای آهو، به روشنی همه چیز را دریافتم و به حال آن حیوان،غبطه خوردم. در همان زمان و در همان مکان، شوری شگفت در دل و جانم پدید آمد و در درونم غوغایی!
|