مگسها و دلخواستهها
روزی گروهی از مگسها، در هواپر میزدند و با هوس رسیدن به شیرینی و عسل، شعرهای عاشقانه میسرودند و میگفتند: «به به! عسل چه شیرین و دلربا و چه لذیذ و روحافزاست.» آنها پرواز میکردند و ترانه میخواندند و از آنجا که گفتهاند «عاقبت، جوینده یابنده بود» سرانجام به ظرفی پر از عسل رسیدند و بر روی آن فرود آمدند.
نشستن همان و چسبیدن همان! هرچه برای رهایی تلاش کردند، نه کسی را یافتند و نه فریاد رسی را. نه توانِ آن را داشتند که دستی بر سر بزنند و نه پایشان بود که پر بکشند! نه جایی برای ماندن داشتند و نه راهی برای رفتن.
وقت گذشت و فرصت از دست رفت وآنها، همچنان در میان شیرینی عسل؛ گرفتار ماندند و در همانجا، مردند!
برشی از کتاب یک صد و چهل حکایت زیبا، بازنوشته ی جواد نعیمی
|