وب سایت اختصاصی استاد جواد نعیمی

فراسوی نگاه


فراسوی نگاه
نوشته‌ی جواد نعیمی

فواره‌ی وسط حوض دایره ای شکلی که درختان سرسبز و با طراوتی احاطه‌اش کرده بودند، بر زیبایی و صفای حیاط؛ می‌افزود و خنکای عصر تابستان را مطبوع‌تر و دل‌پذیر‌تر می‌کرد. گاهی هم که قطره‌های زلال آب بر سرو صورت آدم پاشیده می‌شد، احساس خوشایندی بیش‌تری به او می بخشید. تندیس چند فرشته‌ی سفید رنگ، در پیرامون حوض زیبا، آرامش حضور در آن مکان را برای همه به ارمغان می‌آورد. راه‌رویی نه چندان دراز، انتهای حیاط را به چند سالن و اتاق، پیوند می‌زد.
اگر دقت می‌کردی، صدای نه چندان بلند آمد و شد حاضران و گاهی هم همهمه‌ی نا مفهوم آن‌ها، تو را به خود می‌آورد. تنی چند، به داخل می‌رفتند و تنی چند، بیرون می‌آمدند. دیدار عزیزان، حتی برای دقایقی محدود لب‌خند شادمانی را به لب پیرمردان و پیر زنان هدیه می‌داد و شادمان‌شان می‌کرد. در این میان اما سایه‌ی اندوهی جان‌گزا به خوبی در چهره‌ی زنی سال‌خورده دیده می‌شد. او نیز مشتاق و بی‌قرار چشمی به در داشت و دلی منتظر دیدار! زمان برایش به سختی می‌گذشت و گذرِ دقیقه‌ها، بر حجم اندوهش می افزودند. ساعتی بعد، وقتی از آمدن آشنایی نا امید شد، با هر زحمتی که بود، آهسته خودش را به حیاط کشانید و هم‌چنان دیده‌اش را به سمت درِ ورودی دوانید. اما هیچ خبری نشد. هیچ کس به دیدارش نشتافت و ریسمانی برای رها سازی او از تنهایی نبافت! زمان با همه‌ی آرامش و شتابش، سپری شد. همه آمدند و رفتند. اما دل و دیده‌ی پیر زن به مقصد و مقصودش نرسید. آخرین نگاه های نا امیدانه‌اش را به درِ حیاط دوخت. آخرین نفر در حال بیرون رفتن بود. سنگینی اندوه، سینه‌اش را تنگ کرده بود که چشمش به یکی از خدمت‌گزاران خانه‌ی سال‌مندان افتاد که برای بردنش به داخل ساختمان به طرف او می رفت. در همین هنگام، زن خدمت‌کار، خودش را به او رساند تا پشت ویلچرش را بگیرد و به سمت اتاقش، هدایتش کند. دیدن قطره‌های اشکی که مثل مرواریدهای غلتان از گونه‌ی پیرزنِ تنها، فرو می‌ریختند وگل‌های پیراهن پیرزن را آب‌یاری می‌کردند، سبب شدکه قطره‌های فرو چکیده از چشم زن خدمت‌گزار بر روی پیراهن پیرزن، با اشک‌های چشم او تلاقی کنند! ویلچر به سوی ساختمان هدایت می‌شد ولی بازهم پیر زن سر، چرخاند و نگاه دیگری به سوی در، انداخت. سپس آهی کشید و دیگر هیچ!


بازگشت به آرشیو مطالب