وب سایت اختصاصی استاد جواد نعیمی

تدبیر

تدبیر
نوشته‌ی محمد عطیه‌الابراشی
ترجمه ی جواد نعیمی

در زمان‌های گذشته، هنگامی که «ایاس‌بن‌معاویه» به کار قضاوت مشغول بود، مرد سرشناسی در شهر زندگی می‌کرد که به امانتداری معروف بود.
یک روز مرد دیگری که قصد رفتن به حج را داشت، مقداری از پول‌ها و طلاهای خود را نزد او به امانت گذاشت، اما هنگامی که از سفر بازگشت و برای گرفتن امانت خویش، نزد آن مرد رفت، او از دادن پول‌ها و طلاها امتناع ورزید و اظهار داشت که اصلاً وی را نمی‌شناسد!
مرد، به ناچار نزد قاضی ایاس رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد.
قاضی از او پرسید: «آیا جز من، کس دیگری را از این قضیه آگاه کرده‌ای؟»
گفت: «نه.»
قاضی دوباره پرسید: «آیا آن مرد می‌داند که به نزد من آمده‌ای؟»
گفت: «نه.»
قاضی گفت: «بسیار خوب. اکنون برو و فردا به این‌جا بیا، اما در این باره به هیچ‌کس چیزی نگو.»
مرد، از قاضی خداحافظی کرد و رفت.
روز بعد، قاضی، مردی را که امانت‌ها نزدش بود، به حضور طلبید و به او گفت:
«من، اموال زیادی گرد آورده‌ام و در نظر دارم آن‌ها را به امانت نزد تو بگذارم. برو و جای امنی را برای آن‌ها آماده کن.»
پس از رفتن آن مرد، صاحب امانت به نزد قاضی آمد. قاضی به او گفت:
«اکنون نزد آن مرد برو و امانت خود را از وی طلب کن. اگر انکار کرد، به او بگو بیا با هم نزد قاضی ایاس برویم تا درباره‌ی ما داوری کند.»
همین‌که صاحب امانت به نزد مرد رفت، او بدون درنگ امانتش را به وی بازگرداند.
اندکی هم بعد مرد خائن به طمع اموال زیاد قاضی به نزد او رفت، اما قاضی او را از خود راند!


بازگشت به آرشیو مطالب