دو آشنا
جواد نعیمی
ـ سالهاست که ما، همدیگر را میشناسیم. سالهاست که با هم هستیم. روبهروی هم، جا خوش کردهایم. سالهاست که صدای زیبای تو، گوشهایم را نوازش میدهد. البته صدای من هم برای تو کاملاً آشناست. فاصلهی میان من و تو هم چندان زیاد نیست. امّا در میان همین فاصله، ما خاطرههای جالب و شگفتانگیزی را به یاد داریم.
در زمانهای گذشته، هر وقت اتفاق خوب و زیبایی میافتاد، با صدای گوشنواز و آشنایت، همه را باخبر میکردی. چند تا مرد میآمدند و با دستها و لبهای مهربانشان، آوای خوشت را در فضا طنینانداز میکردند. آنوقتها، گاهی صدای آدمی هم بلند میشد که مثلاً از دوستش میپرسید: «حالا که صبح یا غروب نیست، پس چرا نقّاره میزنند؟» و پاسخ میشنید: لابد معجزهای رخ داده است. حتماً کسی شفا گرفته است.
خلاصه، تو همیشه پیک خوشخبری نقارهجان! و هنگام شادیها و جشنها، با صدای خوبت، مردم را خوشحال میکنی. من امّا باید صدایم را در زمانهای خاصی به گوش تو و دیگران برسانم. آخر، یک «ساعت» که نمیتواند مثل تو آواز بخواند! اما در عوض، من میتوانم سرِ هر ساعت، آدمها را از گذر زمان آگاه کنم.
ـ درست میگویی ساعت عزیز! یکی از افتخارات ما، این است که در دو طرف یک حیاط بزرگ و مقدس، روبهروی هم قرار گرفتهایم و شاهد رفتوآمدها و شور و هیجانهای زایرانی هستیم که به عشق دیدار و زیارت مولایشان، رنج راه و سفر را به جان خریدهاند و با سر، به این صحرا و سرا، روی آوردهاند. بله، نقارهی عزیز و دوستداشتنی! خاطرههای خوبی را در ذهنم زنده کردی. مثلاً ده سال پیش، یک روز صبح زود دیدم که صحن حرم، شلوغتر از همیشه شده است. وقتی که به پایین نگاه کردم، شتری را دیدم که مردم دورش را گرفتهاند و میخواهند موهایش را برای تبرک از بدنش جدا کنند! میگفتند از کشتارگاه فرار کرده و به حرم امامرضاعلیهالسلام پناه آورده! واقعاً که چه منظرهی تکاندهنده و شگفتی بود!
ـ آفرین! به ماجرای جالبی اشاره کردی ساعت خوب و عزیز! اتفاقاً من هم یادم میآید که یک سال، گروه انبوهی از زنبورها، به داخل غرفههای حرم آمده و در این جا، پناهنده شده بودند... از شفا گرفتن بچهها و بزرگها، پیرها و جوانها هم که دیگر نگو و نپرس!
|