من و جناب حکیم، یه هویی!
نوشته ی جواد نعیمی
داشتم به راه خودم می رفتم که ناگهان انگار یک بمب صوتی در گوشم منفجر شد! در همین زمان تصویر دو نفر روی پردهی چشمانم افتاد که به سختی با هم درگیر شده بودند! سیل فحش و ناسزا هم از دو طرف به سوی یکدیگر روان می شد! از تلخی و ناگواری سخنان رکیک آن دو، چنان چندشم شد که نگو و نپرس! حالم، حسابی گرفته شد! در همین هنگام، یک باره غباری از روبه رو، به هوا برخاست. چیزی نگذشت که دیدم از آن سو، مردی با وقار پیش میآید. خوب که نگاه کردم دیدم کتابی در یک دست و دسته گلی در دست دیگرش دارد. هر چه به من نزدیکتر می شد؛ قیافهاش جذابتر و دوست داشتنیتر به نظرم میرسید. نمیدانم چرا با دیدن این صحنهها به یاد لقمان و آن سخن معروفش افتادم که در پاسخِ پرسش ادب از که آموختی؟ گفته بود : از بی ادبان. و هنگامی که توضیح بیشتری از او خواسته بودند؛ افزوده بود: خوب؛ خیلی ساده است،از هرکار و حرف زشتی که ازآنها دیدم و شنیدم، دوری گزیدم. این بود که با خودم گفتم: نکند یک وقت این پیر مرد موقر، همان جناب لقمان باشد. به دنبال این فکر، با شتاب و کنجکاوی به سویش رفتم. سلامش دادم و بی مقدمه پرسیدم: ببخشید،شما جناب لقمان نیستید؟! پیر مرد، با مهربانی پاسخ سلامم را داد. آن وقت سینهاش را صاف کرد و با لبخندی گفت: نه فرزندم، لقمان که نیستم اما نسبتی با او دارم! با شگفتی پرسیدم: نسبت؟ چه نسبتی؟! پیر دانا و روشن ضمیر، دسته گلی را که در دست داشت به من داد و گفت: مزد پرسشگری به جز گل نیست! آن وقت افزود: بله. من یکی از شاگردان آن بزرگمردم. با شور و هیجان و احترام بیشتری پرسیدم: می توانم نام شریفتان را بپرسم؟ پیر مرد دستی به محاسن سفیدش کشید و به آرامی گفت: سقراط. با شنیدن این نام، یکهای خوردم و زیر لب زمزمه کردم: چه حسن تصادف شگفتی! بعد هم رو به پیر مرد حکیم کردم و افزودم: به به! چه سعادتی نصیبم شد؛استاد! اتفاقا همین چند لحظه پیش، به یاد جناب لقمان و پندهایش افتادم و حالا فکر می کنم برایم افتخار بزرگی خواهد بود که سخنان حکیمانهای هم از زبان شما بشنوم. هم خودم بهره ببرم و هم؛ آنها را به دیگران هدیه بدهم.
سقراط حکیم، دستی به شانهام زد.آهی از دل بر آورد و زیر لب زمزمه کرد: خدا را شکر؛ که هنوز هم پرسشگران و پند جویان و عبرت پذیرانی در گوشه و کنار جهان دیده می شوند!آن وقت مکث کوتاهی کرد و در حالی که نگاهی به من و نگاهی به کتابش می انداخت، گفت: بگذار یکی از خاطراتم را برایت بازگو کنم. گمان می برم می تواند برای تو وبرای همه مفید باشد. در حالی که چشم به دهانش دوخته بودم، مشتاقانه گفتم: به گوش جان؛ میشنوم استاد. جناب سقراط، سینهاش را صاف کرد و گفت:
روزی، یک نفر دوان دوان و نفس زنان، خودش را به من رساند و با شور و هیجان، از من پرسید: شنیدهای که در بارهی فلان شاگردت چه چیزهایی می گویند؟ بی درنگ به او گفتم: اگر می خواهی به حرفهایت گوش کنم، اول باید به سه پرسش من، پاسخ بدهی. طرف با تعجب پرسید: چه پرسشی؟ پاسخ دادم: نخست آن که می خواهم بدانم آیا کاملا مطمینی که آنچه در بارهی شاگردم شنیدهای، درست است و حقیقت دارد؟ سرش را تکانی داد و با شرمندگی گفت: راستش را بخواهید نه! گفتم: بسیار خوب. پس روشن شد که به راست یا دروغ بودن خبری که می خواهی بدهی، اطمینان نداری. حالا به پرسش دومم پاسخ بده: آیا آنچه را که می خواهی بگویی خوب است؟ مرد، لبش را گزید و گفت: خوب که نه؛ اتفاقا خیلی هم بد است! آن وقت به عنوان آخرین پرسش از او خواستم که پاسخ دهد آیا آنچه را می خواهد بگوید برای من فایدهای هم دارد؟ احساس کردم که مخاطب بیش از پیش شرمنده شد و پاسخ داد: فایده؟ نه! فایدهای هم برای شما ندارد! گفتم: بسیار خوب. اگر حرفی حقیقت ندارد، خوب هم نیست و فایدهای هم در بر ندارد، پس چرا تو باید آن را بگویی و چرا من باید آن را بشنوم؟! آن مرد، با شرمی بیشتر،سرش را پایین انداخت و دیگر نتوانست حتی یک کلمه بر زبان بیاورد!
سخنان سقراط که تمام شد، با خوشحالی از او سپاسگزاری کردم و گفتم: استاد! دیدار امروز شما، برای من بسیار غنیمت بود. واقعا استفاده کردم. درس بزرگی از شما آموختم. مخصوصا فکر می کنم این روزها که ما در فضای مجازی غرق شدهایم، این یادآوری شما بسیار کارساز و مهم است. سقراط حکیم، با حرکت سر، حرف مرا تأیید کرد و در عین حال گفت: فرقی نمی کند فرزندم! چه در فضای مجازی و چه در دنیای حقیقی؛ مگر میشود بدون دلیل، چیزی را پذیرفت و بی درنگ به بازپخش و بازگویی گفتهها، شنیدهها و خواندهها،پرداخت؟! گفتم: نه استاد! در ضمن همین الان به ذهنم رسید؛ همان طور که به قول جناب لقمان ادب را از بی ادبان باید آموخت، سواد رسانهای را هم باید از شما یاد گرفت جناب سقراط! حکیم پیر، با اشارهی انگشت؛ تأکید کرد و گفت: خوب است همه به یاد داشته باشند که دروغها و شایعهها، بسیار زودتر از حقایق انتشار می یابند! پس باید مواظب همه چیز بود!
در این هنگام سقراط حکیم، دستش را به طرف من دراز کرد تا خداحافظی کند و برود. هرچند دلم نمیخواست از او جدا شوم، اما انگار چارهای نبود! دستم را دراز کردم وبا سقراط دست دادم و او در حالی که در میان غبار قرون، از دیدگان من پنهان می شد، همچنان برایم دست تکان می داد! به خود که آمدم، دیدم دستم هنوز بوی گل می دهد و ذهنم انگار، روشنتر شده است!
|