وب سایت اختصاصی استاد جواد نعیمی

الف، ب، سین، دال! به روایت جواد نعیمی

الف، ب؛ سین، دال!
به روایت جواد نعیمی

شخص ب، نگاهی به چهره‌ی شخص الف انداخت. آه بلندی کشید و گفت: «واقعا دیگه بریده‌ام. نمی‌دونم چه‌کار کنم؟ خیلی سخت شده زندگی!» شخص الف سری تکان داد و گفت:« بازم که آه و ناله‌ی تو شروع شد!
ب گفت: یعنی تو هیچ مشکلی نداری با این همه تورم و گرونی؟ بالا پریدنای سکه و دلار، اصلا حال‌تو رو نمی‌گیره؟! الف پاسخ داد: البته که چرا؛ اما...
ب در آمد که: اما و اگر نداره که باید یه کاری بکنیم دیگه. الف پرسید: مثلا؟ ب گفت: نمی دونم تو بگو! الف گفت: هرچی بگم می‌پذیری؟ ب گفت: بله دوست من، مطمئن باش.
الف در حالی که چشم به آسمان می‌دوخت، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: من می‌گم بیا بریم. ب پرسید: کجا؟ هرجا که بری آسمون همین رنگه! الف نگاه چپی به ب انداخت و گفت: مگه قول ندادی هرچی گفتم بپذیری؟ پس باید همراه من بیایی! ب مکثی کرد و با لحنی که اکراه و اجبار در آن خود‌نمایی می‌کرد، گفت: باشه،قبوله! اما می‌شه بگی حالا می‌خوای من رو کجا بکشونی؟ الف با لبی خندان گفت: هیچی دیگه سر می‌ذاریم به بیابون! فرار می کنیم از این‌جا. ب با تعجب گفت: چی می‌گی؟ حتما شوخیت گرفته و داری سر به سرم می‌ذاری! الف پاسخ داد: نه جون تو! خیلی‌ام جدی دارم می‌گم! ب براق شد و به الف توپید: که حالا چی بشه؟ الف با خون‌سردی پاسخ داد: که دیگه خبر بالا و پایین رفتن قیمت سکه و ذلار رو نشنویم و اعصاب‌مون خورد و خاکشیر نشه! حالا فهمیدی؟واسه این که دیگه دایم جوش و جلا نزنیم و ... ب دست هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت: بابا، اصلا من دربست در اختیار تو. خوبه دیگه؟
الف سرش را تکان داد و گفت: حالا شدی بچه‌ی آدم. پس یه الهی به امید تو بگو و دل به دریا بزن و با من بیا به صحرا!
باری؛ آن دو با این که دل افسرده و نگران بودند، دست به دست هم دادند و پیش از آن که شهر را ترک کنند؛ سری به مزار خورشید زدند، سلامی به مولای هشتم دادند و کلامی در دل به او گفتند. آن وقت خداحافطی کردند و شهر آفتاب را پشت سر، گذاشتند شاید بتوانند از شر سین و دال رها شوند!
کسی نمی‌داند آن دو وقتی به تابلوی مسافت شرعی شهر رسیدند، سلام دیگری هم به حضرت دادند یا این که وقتی از مشهد دور شدند، احساس غم و غربت به سراغ‌شان آمد یا نه؟! به هر حال، دل به راه دادند و رفتند و رفتند. زمین و زمان را پشت سر گذاشتند و هم‌چنان پیش و پیش‌تر رفتند.مدتی که گذشت؛ بر سر یک دو راهی به تردید رسیدند که از کدام طرف بروند. کمی فکر کردند و به این نتیجه رسیدندکه شخص الف، راهی سمت راست شود و شخص ب طرف چپ برای رفتن انتخاب کند. همین کار را هم کردند...
پای الف پر از آبله و دلش پر از درد و آرزو بود و به آینده‌ی مبهمی که در پیش داشت می‌اندیشید که ناگهان، پرنده‌ی بسیار بزرگی را بالای سرِ خودش دید. پرنده سکه‌ای طلا را به چنگ گرفته و دلاری را در منقار داشت. پرنده به شخص الف، نزدیک شد و سکه را در برابر شخص الف و پیش پای او انداخت! الف خم شد سکه را برداشت و با خشم آن را به سوی پرنده پرتاب کرد. پرنده کمی بالا رفت ولی با شتاب به پایین آمد و دلار را جلوی الف انداخت. الف هم با همان خشم و نفرت، دلار را برداشت و آن را پاره پاره کرد! پرنده، قهرکنان؛ پر کشید و رفت. الف به روی خودش نیاورد و هم چنان به راهش ادامه داد تا این که به دامنه‌ی کوهی رسید. کمی که جلوتر رفت؛ دهانه‌ی غاری در برابرش نمودار شد. با شوقی آمیخته با احتیاط، جلو رفت و قدم به داخل غار گذاشت. هوای متفاوتی را احساس کرد. باز هم پیش رفت .حسی غریب او را به ادامه‌ی راه ترغیب می‌کرد. جلو مرفت و جلوتر. گاه، با دو دلی و احتیاط و گاه با سرخوشی و اشتیاق. گاهی اندکی ُسر می‌خورد و گاهی کمی سکندری.تا این که از دور روزنه‌ای را دید که از آن نور به داخل می‌تابید. پا به راه سپرد و پیش‌تر رفت. هر دقیقه، روزنه آشکارتر و وسیع‌تر به چشم می‌آمد. عاقبت به انتهای غار رسید و به مدخلی که حالا آدم به راحتی می‌توانست از آن بیرون برود. الف با شادمانی به سوی نور و بیرون غار شتافت و همین که از آن جا عبور کرد، دشتی وسیع و گلزاری بسیار زیبا را پیش روی خود دید. در همین هنگام، هم‌آوایی بلبلکان و گنجشکان و دیگر پرندگان خوش خوان، بر زیبایی آن مکان افزود و شخص الف سرمستانه و مسرور به سجده افتاد!
شخص ب نیز پس از جدا شدن از همراهش با دل‌شوره‌ای آمیخته با نوعی شوق و ناآگاهی پیش رفت. گام‌هایی را با تردید و گام‌هایی را از سرِ کنجکاوی به جلو گذاشت و در دل صحرا، گم شد. دشت‌ها و بیابان‌ها را پیمود و علی‌رغم خستگی و تردید و سر درگمی، هیچ پا؛ پس نکشید. ناگهان چشمش به سمت آسمان راه کشید و سیاهی‌یی را دید که به سویش می‌آید. شبح که نزدیک و نزدیک‌تر شد، او توانست پرنده‌ی عقاب‌گونه‌ی قوی جثه‌ای را که سکه‌ای طلا در چنگال و دلاری را در
منقار داشت ببیند. تلألؤ طلا و وسوسه انگیزی دلار، دمی او را بر جای خود میخ‌کوب کرد. در همین زمان پرنده‌ی مهیب، سکه را پیش پای ب انداخت و دلش را کمی تکان داد. ب، اول کمی درنگ کرد و چشم از سکه برداشت. اما چیزی نگذشت که وسوسه آرامش نگذاشت! هول و ولا به سراغش آمد.کوشید که سکه را نادیده بگیرد،گرچه سودای رهایی در دل داشت، اما درخشش طلا او را آرام نمی گذاشت. این بود که خم شد و به آرامی سکه را لمس کرد. بعد هم آن را برداشت، زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت و بی درنگ آن را در جیب خود مخفی کرد! پرنده پایین و بالا رفت و جلوه گری کرد و دلار را به چشم ب کشاند. ب، سر چرخاند بلکه بتواند از آن‌چه می بیند و ازآن‌چه که او را به هوس می‌اندازد، دل ببُّرد. اما حرکت باد، به پرنده این امکان را داد که دلار را در نظرِ ب بیش‌تر جلوه بدهد! پرنده‌ی عظیم الجثه به ب نزدیک شد اما هنوز در چنان فاصله‌ای نبود که به راحتی دست ب به او برسد. شخص ب هم که دهان هوسش آب افتاده بود و دل دلاری‌اش احساس گرسنگی می کرد، دست بالا برد تا دلار را از منقار پرنده برباید. پرنده اما تکانی به خود داد واندکی اوج گرفت. ب پرشی کوتاه کرد و بادست به چنگال پرنده چنگ انداخت. در همان حال که ب به چنگال او آویزان شده بود بالاتر و بالاتر رفت و در دل آسمان به ادامه‌ی پرواز پرداخت. کم‌کم دست‌های ب خسته و او بی طاقت شد. در همین زمان پرنده که به قله‌ی کوهی مشرف بر دره‌ای عمیق رسیده بود، تکان سختی به خودش داد. به طوری‌که چنگالش از دست ب بیرون کشیده شد. دقایقی بعد هم، چشم‌های تیز بین و عقاب گونه‌ی پرنده به جسدی بی‌جان در ته دره،خیره ماند!


بازگشت به آرشیو مطالب