وب سایت اختصاصی استاد جواد نعیمی

مادر/ جبران خلیل جبران/ جواد نعیمی

مادر
نوشته ی جبران خلیل جبران
ترجمه ی جواد نعیمی

هلا؛ انگيزه ‏ى وجود و هستى من! اى مونس و ياورم به گاهِ اندوه، اى اميدم در گرفتارى‏ ها، اى مايه ‏ى قرار و آرام من در همه ‏ى سختى‏ ها! اى لذّت زندگانى! اى راحت روزگار مرگم! اى نگاهبان آرزوهايم! اى كه در كنارم با اندك خوابى تسكين مى‏ يافتى و راهنما و پرورنده‏ ام بودى، اى تبسّم ملكوتى بر گاهواره‏ ى من! اى گريه‏ هاى انبوه بر مزارم! مادرم! شيرين كامى تو تا چه ميزان بود!
هنگام كه همگان مرا رها مى ‏كنند، تو مرا ترك نمى‏ گويى و زمانى كه ياران و دوستان از من دورى مى ‏گزينند؛ تو تنهايم نمى ‏گذارى. به روزگارى كه سراسر زندگى از بدرفتارى؛ مورد نفرتم قرار مى‏ گيرد، اين تويى كه از من در مى ‏گذرى و بر من رحم روا مى‏ دارى. تو تسكين بخش دردها و رنج ‏هاى منى. تو تمامى اندوه ‏هاى مرا از ميان بر مى ‏دارى.
مادرم! صفاى تو چقدر خالص است!
بر بسترى از دردها مرا به دنيا آوردى و با دستان رنج، مرا پرورانيدى و با چشمان سختى ‏ها بزرگم كردى و با سينه‏ اى سرشار از مرارت، به حمايت من برخاستى. من آن گاه باليدم و رنج ‏هاى تو را به بوته ‏ى نسيان سپردم. از آن پس، تو را ترك كردم و روزگارت را به دست فراموشى سپردم.
بدين گونه تو را از ياد بردم و به تحقير خون خويش پرداختم. وه كه چسان عصيان ورزيدم و با تو مخالفت كردم و تو چه گونه به من وفادار ماندى مادرم!
مادر! آن زمان كه از تو دور شدم، چهره‏ ى خندان و ملكوتى و ديدار آرام بخش تو را وانهادم و آن گاه، همه ‏ى غصه ‏ها و رنج‏ هاى زندگى بر سرم هجوم آورد. فريادى دردناك، همه جا را فرا گرفت؛ آن گونه كه اركان انديشه‏ ام از هم پاشيد و در ناحيه ‏ى قلبم زلزله ‏اى بر پا ساخت! امواج رنج و سختى بر سر و رويم هجوم آورد و در درياى انبوه و تاريكى ‏هاى فراوان غرقه ‏ام ساخت و من با چشمانى آكنده از ترس و در ژرفاى نااميدى، چهره ‏ى دوست داشتنى و بشّاش تو را ديدم كه از دورهاى دور به من لبخند مى ‏زند. پس آن گاه گريستم و فريادكشيدم: مادر!
آه كه دورى چه ناگوار و وحشتناك است! مادر! ديگر تاب تحمّل دورى تو را ندارم. وه كه دلم هواى گذشته ‏ها را كرده است. از رفت و آمد و زندگى در ميان كاخ‏ هاى عظيم و بناهاى مرتفع دلگيرم و تنها همان خانه‏ ى كوچك خودمان را مى‏ طلبم!
من از رايحه‏ ى ادكلن ‏هايى كه دختران سبك سر و جوان، در خيابان برود وى از خود منتشر مى‏ كنند نفرت دارم. بلكه مشتاق عطر مادرىِ تو هستم كه از لباس‏ هاى كهنه ‏ات مى ‏تراويد. از نيويورك و از آمريكا و از همه ‏ى عالم گريزانم و از آن‏ها بدم مى ‏آيد و در زندگى جز به تو - آرى، جز به تو - نمى ‏انديشم اى مادر!
شبا هنگام كه خويشتن را بر بستر خشن و درشتم مى ‏افكنم، دست‏ هاى نرم و لطيف تو را به ياد مى‏ آورم و نيز آن زمان كه انديشه‏ ام به رؤياها گره مى ‏خورد، صداى گام‏ هاى كوچك تو را در اطراف بسترم به خوبى حس مى ‏كنم و در پگاه به شوق ديدار تو، ديده مى‏ گشايم امّا جز ديوارهاى تيره‏ ى اتاقم چيزى نمى ‏بينم. براى شنيدن صدايت به هر سو گوش مى ‏سپارم، امّا جز صداهايى نا آشنا؛ چيزى به گوشم نمى ‏رسد و هنگام كه آفتاب دستش را برفراز كرده است، راه پويان به ميان زنان مى‏ روم و جستجو گرانه مى ‏پرسم آيا شما مادر مرا نديده ‏ايد؟
بچه سگ‏ ها؛ بر روى دست ‏هاى مادران‏ شان تكيه مى ‏دهند، جوجه‏ ها به زير بال مادران‏ شان پناه مى ‏برند، شاخه ‏هاى درختان، خودشان را به آغوش مادران خويش مى ‏افكنند، امّا من اينك از تو دورم و مشتاق ديدار روى تو هستم اى مادر!
بدان گاه كه ديده از جهان فرو ‏بندم، آن زمان كه شوق سرشارم مرا از پاى در آوَرَد و به روزگارى كه آرزوهايم در اين سرزمين غريبِ وحشتناك مدفون شوند، به گاه غروب، نزديك درخت ‏هاى بلوط بنشين و به سوى من گوش بسپار. آن گاه است كه مى ‏شنوى روان شوق مندم با نسيم در مى ‏آميزد و با آوايى خوش همراه با ناز و غرور تكرار مى ‏كند كه :
مادر! مادر! مادر!

برشی از کتاب حکایت ها و نکته های خواندنی؛ ترجمه ی جواد نعیمی


بازگشت به آرشیو مطالب