شکوفهی شادی
از جواد نعیمی
يك روز، هنگامى كه به خانه آمدم، شنيدم كه مشغول حرف زدن با كسى هستى! امّا در خانه ى ما، هيچ كس ديده نمى شد، از تو پرسيدم:
- خديجه! با چه كسى حرف مى زنى؟
لب خندى شكوه مند بر لبانت نقش بست و با لحنى شادمانه پاسخ دادى:
- با پاره ى تنم! با فرزند درون شكمم! آخر، او مونس روزهاى تنهايى من است!
ومن نيز با خرسندى گفتم:
- همسر خوبم! مژده اى برايت دارم. امروز جبرييل به من خبر داد كه فرزندمان، دختر است. دخترى محبوب و گران قدر، دخترى كه همه ى پيشوايان و امامان امت من، از او به وجود خواهند آمد.
آن گاه، هر دو به درگاه خداوند سپاس گزارى كرديم.
□□□
براى من، يكى از بهترين و زيباترين صحنه هاى زندگى، همانى است كه خودت با شور و شوق تعريف كردى. هرگز يادم نمى رود كه گفتى:
«... درد زايمان را به خوبى مى شناختم. آخر، تا آن زمان چند پسر و دختر به دنيا آورده بودم. هنگامى كه احساس كردم زمان زايمانم نزديك شده، به ياد آوردم كه زن هاى مكه از من دورى مى كنند و حاضر نيستند به هنگام زايمان، مددكارم باشند. شايد خداوند هم نمى خواست كه جز سرپنجه ى زنانى پاك دامن، دست ديگرى با پيكر نازنين فززند عزيز ما، تماس پيدا كند.»
هم چنان به توصيف لحظه ها پرداختى و گفتى:
«ناگهان، احساس كردم خانه ى ما، رواق خوش منظرى از بهشت شده است! بوى گل هاى زنبق و ياس، فضاى خانه را پر كرد. آن گاه، نگاهم به چهار زن بلند بالا، گندم گون و زيبا افتاد. آن ها به من دل دارى دادند و گفتند: «آسوده خاطر باش خديجه، ما از بهشت آمده ايم. ما مريم و سارا و كلثوم و آسيه - يا حوّا - هستيم و تو را در هنگام وضع حمل كمك خواهيم كرد.»
زنان بهشتى جام هايى از آب كوثر، جامه هايى بسان شير، سپيد و مانند مشك، خوش بوى، در دست داشتند. آنان بر بالينم نشستند.
من آرامشى خاص يافتم. اندكى بعد، درد شديدى را احساس كردم و به دنبال آن صداى نوزاد، در گوش ام طنين افكند. زن هاى بهشتى، با ديدين دختركى درخشنده و نورانى كه هم چون گلى از بهشت به ما هديه شده بود، هلهله كردند و شادمان شدند. سپس كودك را شستند و در جامه هايى كه با خود آورده بودند، پيچيدند و او را بر دامان ام نهادند و من احساس كردم آسمان و زمين به من شاد باش مى گويند و همه جا، غرق شادى و نور شده است.
ساعتى بعد، هنگامى كه تو دخترك محبوبت را ديدى، به گرمى به آغوش اش كشيدى و گونه هايش را از نوازشِ بوسه، سرشار ساختى. آن گاه رو به من كردى و با شادى و خرسندى گفتى:
- نام فرخنده ى عزيزمان را «فاطمه» مىگذاريم.
من هم، اين نام را پسنديدم و با خوش حالى تكرار كردم:
- فاطمه، فاطمه، فاطمه!
برشی از کتاب قصههای زندگانی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها، نوشتهی جواد نعیمی
|