کرونا!
نوشتهی جواد نعیمی
با ماسکی بر چهره و دستکش یکبار مصرفی در دست، به راه خودم میرفتم که ناگهان و به صورتی اتفاقی با یکی از دوستان قدیمی روبه رو شدم. دوستی که مدتهای زیادی بود،که ندیده بودمش. سلام کردم و با احتیاط؛ سعی کردم فاصلهی یک، یک و نیم متری خودم را با او تنظیم کنم. بعد هم، روبه او کردم و گفتم:تو رو خدا ببخشین ها، چون دوستتون دارم، باهاتون دست نمیدم و بوستون نمی کنم! سری تکان داد و گفت: خواهش میکنم. هرجور راحتی. پرسیدم: خب، بگو ببینم چه کار میکنی با این اوضاع و احوال؟ نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: ای بابا، دست روی دلم نذار! از وقتی که کرونا گرفتم، آب خوش از گلوم پایین نرفته! نمیدونی چی به روزم اومده! با شنیدن این حرف، ناخودآگاه؛ خودم را کمی عقب کشیدم و گفتم: راست میگی؟ گفت: مگه تاحالا از من دروغم شنیدی؟! بیدرنگ گفتم: نه... منظورم اینه که بلا دوره انشاءالله. زیاد نگران نباش چون... نگذاشت حرفم را کامل بزنم. ادامه داد: حالا هفتهی اول که به کنار. اگه بدونی بعدش چه بلایی به سرم اومد! هر روز با یه مشکل مواجه شدم. هر روز یه گرفتاری و مصیبتی برام پیش اومد. باور کن از زندگی سیرم کرد! بعد هم نگاهی به من که براق شده بودم و مثل مجسمهها و بدون هیچ حرکتی چشم به دهانش دوخته بودم؛ انداخت و گفت: خلاصه چه درد سرت بدم؟ اون قدر اذیت شدم که دیگه مجبور شدم... پریدم توی حرفش و پرسیدم: مجبور شدی که چی؟! آهی کشید و گفت: هیچی دیگه تصمیم گرفتم از شرش خلاص بشم. با دستپاچهگی پرسیدم: یعنی چی؟ چه جوری؟ با خونسردی پاسخ داد: ردش کردم دیگه! دوباره با تعجب پرسیدم: ردش کردی؟ گفت: آره دیگه. دیدم فایده نداره. هر روز یه خرجی رو دستم میذاره. مجبور شدم زیر قیمتی که خریده بودم، یعنی با ضرر بفروشمش.! هاج و واج پرسیدم: بفروشیش؟ با تکان دادن سر، افزود: آره .اما خب، به جاش رفتم یه ماشین دیگه خریدم.ای بابا راحت شدم. میدونی داداش؟ اصلا انگار کرونا سواری به ما نیومده!
|