وب سایت اختصاصی استاد جواد نعیمی

قصه ی ننه سرما و عمو نوروز

قصه‌ی ننه سرما و عمو نوروز
نوشته ی جواد نعیمی
دلش خیلی شور می زد. همه‌اش با خودش می‌گفت: پس چرا نیامدند؟ امسال خیلی دیر کردند! هر سال این موقع همه دور هم بودیم... در همین فکر‌ها بود که زنجیر درِ خانه‌اش، به صدا در آمد. سر چرخاند و نگاهش را به در دوخت. چشمش به پیرمردی افتاد که کلاهی نمدی بر سر داشت. کمر بندش ابریشمی و آبی و شلوارش کتانی بود. گیوه‌ی تخت نازکی به پا داشت و عصایی در دست. درهمان آستانه‌ی در؛ او را شناخت. سلام کرد و گفت: خیلی خوش آمدی عمو نوروز. بفرما تو...
عمو نوروز جواب سلام ننه سرما را داد و گفت: خیلی ممنون. باید بروم کار دارم.
ننه سرما، آهی کشید و گفت: عمو نوروز! دلم خیلی غصه‌دار است! نمی دانم چرا امسال؛ دخترعزیزم بهار و نوه‌های گلم نسیم و نازگل؛ این‌قدر دیر کرده‌اند. دعا کن زودتر بیایند و مرا از نگرانی در بیاورند. بعد هم اضافه کرد: عمو جان! حالا چرا نمی‌آیی تو، بنشینی. دم در، بد است که...
عمو نوروز تک سرفه‌ای کرد و پاسخ داد: گفتم که؛ باید بروم. تو هم بد به دلت راه نده ننه جان! اتفاقا من می‌خواهم برای همین بروم که تو زودتر از نگرانی در بیایی.
ننه سرما پرسید: چه‌ طور مگر؟
عمونوروز لب‌خندی زد و گفت: می خواهم بروم کمک کنم که بهار و نسیم و نازگل زودتر به این‌جا بیایند.
ننه سرما با دستپاچگی پرسید: پس...پس، تو از از آن‌ها، خبر داری؛ ها؟ آن‌ها را کجا دیده‌ای؟!
عمو نوروز با تکان دادن سر، پاسخ مثبت داد و در حالی که شال کمرش را محکم می‌کرد، افزود: همین هفته‌ی پیش بود که دیدم شان. شال و کلاه کرده بودند و مثل این که عازم سفر بودند. گفتم : خیر است ان‌شاء الله. به سلامتی کجا؟ می دانی چه گفتند؟ ننه سرما، بی درنگ گفت: نه! مگر چه گفتند؟ عمونوروز دستش را از روی چارچوب در برداشت و گفت: هیچی. گفتند: امسال تصمیم گرفته‌ایم؛ اول به زیارت برویم، بعد به دیدن ننه جان! آن‌ها‌ می خواستند روانه‌‌ مشهد بشوند.
ننه سرما، از ته دل آهی کشید و گفت: خدا خیرت بدهد عمونوروز. خیالم را راحت کردی. چه کار خوبی کرده‌اند بچه‌ها . کاش ما هم لیاقتش را می داشتیم که به پابوس آقا برویم...
عمو نوروز گفت: خوب ننه جان! می دانی که این روزها چه‌قدر شلوغ است. من باید زودتر بروم و به بچه‌ها کمک کنم تا زودتر؛ خودشان را به این‌جا برسانند.ننه سرما گل از گلش شکفت و عمو را خیلی دعا کرد.
*
خودش را خوب شسته بود. سرش را حسابی صابون زده بود. خیلی تمیز و ترگل و ورگل شده بود. دست برد و از توی صندوق‌چه‌ی چوبی قفل‌دارش؛ لباس‌های ترو تمیزی را بیرون آورد و پوشید. سنجاقی هم به چارقد گل‌گلی‌اش زد. سور و سات عید و سفره‌ی هفت سین را هم که از قبل آماده کرده بود. هنوز یک ساعتی به سال تحویل مانده بود. ننه سرما که برای رسیدن سال نو؛ کاملا آماده به نظر می‌رسید، به یاد تصمیم امسال دخترش بهار و نوه‌هایش افتاد و دلش خیلی هوای زیارت کرد. این بود که بلند شد، به طرف مشهد ایستاد و با دلی شکسته و مشتاق؛سلامی به حضرت رضا علیه السلام داد. آن وقت؛ قرآن را از لبه‌ی طاق‌چه برداشت، آن را از توی جلد پارچه‌ای‌اش در آورد، چهار زانو رویه قبله نشست و شروع به خواندن قرآن کرد. چیزی نگذشت که صدای سلام؛ سلام بهار خانم و نازگل و نسیم به گوش ننه سرما رسید. او بی درنگ از جا پرید و به استقبال دختر و نوه‌هایش رفت. آن‌ها را به آغوش کشید. سرو صورت‌شان را غرق بوسه کرد و به‌آن‌ها گفت: زیارت‌تان قبول باشد، ننه! چه کار خوبی کردید امسال. کاش من هم هم‌راه‌تان بودم. نازگل صورت ننه سرما را بوسید و گفت: بودید که ننه جان! ننه سری جنباند و گفت: لیاقت نداشتم مادر! نازگل گفت: باور کنید دور ضریح ، چشمم به یک نفر افتاد که خیلی شبیه شما بود. آن قدر که می خواستم بروم جلو، خودمم را بیندازم توی بغلش و بگویم سلام ننه جان! نسیم هم دنبال حرف خواهرش را گرفت و گفت: راست می‌گوید. من هم توی صحن حرم، یک نفر را دیدم که شباهت عجیبی به شما داشت...
ننه سرما گفت: خداوند زیارت همه را قبول کند.مادر. حالا بیایید دور سفره‌ی هفت سین بنشینید که سال‌تحویل نزدیک است. خدا کند عمو نوروز هم زودتر بیاید.هنوز حرف ننه سرما تمام نشده بود که عمو نوروز هم در آستانه‌ی در، ظاهر شد. همه شاد و خوش‌حال و خندان بودند که سال؛ تحویل شد و گل از گل همگی شکفت. ننه سرما، صورت بچه‌ها را بوسید. خدارا شکر کرد و به همه شادباش گفت.

برگرفته از کتاب پناهنده ها( مجموعه داستان های رضوی) نوشته ی جواد نعیمی


بازگشت به آرشیو مطالب